مانده ام پای احساس ِ دائم جوانم
گر چه یک قرن و اندی است که بی تو پیرم
مهرت عمریست پیچیده در بطن جانم
رفته تا ناخوداگاه ژرف ِ ضمیرم
روزها فکر و شب خوابت، آرام آرام
در تبانیّ ِ تو با تو کرده اسیرم
با معّبر چه گویم از این خواب ، پیداست
حسرتی مانده در سینه ام تا بمیرم
گرچه شد سنگ ، رویای باغ ِ جوانی
سنگ اما نشد قلب ِ نرم ِ حریرم
حاصل انتظارم خطوطی است معوج
مانده بر چهره و جای جای ِ مسیرم
صبر شیرین کند آخر قصه یا نه
من که بر صبر تا عاقبت ناگزیرم